سرم مریض ۳۰۲ تمام شده و همراهش طلبکارانه چندین بار تذکر میدهد و بعد هم شروع به غرولند میکند. همکارش دو ساعت پاس گرفته تا به بچه مریضش سر بزند و اما او مانده و اینهمه شلوغی و یک همکار دیگر تازه کار. یک لحظه سرش گیج میرود اما بر خود مسلط میشود… نه الان نه! وقت ندارم مریضها منتظرند … توی سرش هزار جور فکر دور میزند … امسال خودم را بازخرید میکنم دیگر خسته شدم… یاد زمانی می افتد که مریضی را پانسمان کرده بود که بعد معلوم شد مبتلا به ایدز بوده و یادش آمد که زخم کوچکی روی دستش داشته … چند ماه استرس خواب و خوراکش را گرفته بود. یا اوندفعه رو یادش اومد که مریض نیمه جون قبل از رسیدن به اتاق عمل فوت کرده و خانوادش نزدیک بود او را به جرم پرستار بودن تکه تکه کنند… یه بار که مجبور شد بچه اش رو نیم ساعت بیاره بیمارستان پیش خودش واز یه بیمار ویروسی ناشناخته گرفته که ۲ ماه بچه درگیرش بود… یا همین ماه قبل که همسرش گفته بودباید به خاطر شیوع آنفولانزای مرغی چند ماه مرخصی بگیری… خاطرات دونه به دونه به مغزش فشار میآوردو آخر سر هم خنده های تمسخر آمیز برادر شوهرش که شغل آزاد دارد توی سرش پژواک شد وقتی که اتفاقی فیش حقوق ناچیزش رو روی میز عسلی خانه شان دیده بود….
ناگهان با صدای کودک اتاق ۳۰۰ به خود آمد که با دلبری ازش تشکر کرد و مادرش که میگفت خدا بچتو برات نگه داره … توی راهرو پیرمرد اتاق ۳۰۴ مرخص می شد و با لبخند دسته گلی که برایش آورده بودند را به او داد و گفت دخترم با اینهمه خستگی خوب همه چیو تحمل میکنی خدا حفظت کنه. اومد اتاق ۳۰۱ وبرای هزارمین باربه پیرزن آلزایمری توضیح داد که چرا بیمارستان بستریه و اونم دستشو به زور بوسید واشکش در اومد… وقتی به خونه رسید از خستگی داغون بود اما وقتی همسرش پرسید روزت چطور بود گفت: عالی…