صبح به صبح به طلوع خورشید نگاه می کنم وروزهای طلایی زندگی ام را به خاطر می آورم و تا غروب که بازهم انتظار بیهوده ام به پایان می رسد چشم به راه آمدن عزیزانم می نشینم که بیایند و لحظاتی مرا از گردش بی امان در خاطراتم بیرون بکشند ، اما بازهم تنهایی و درد تنها همنشینان منند. از دنیا شکوه ندارم روزی من هم مانند جوانان پرشورو هیجان و مشغول کارو زندگی بودم اما ای کاش میتوانستم به جوانان بگویم که اندکی درنگ کنید به کجا چنین شتابان وقتی غایت همه ما ایستگاه مشترکی است؟ اندکی توقف کنید و زندگی را تنفس کنید که روزهایی خواهد رسید که نایی برای تنفس نخواهید داشت ، بیایید نزد ما تا برایتان بگوییم از گذشته هایی که ناتوان بودید و نیازمند ما و ما تنهایتان نگذاشتیم ، آن روزها را به یاد بیاورید که حتی برای کوچکترین کارها به ما وابسته بودید و ما با کمال میل و با عشق وافر و بدون منت شمارا پروراندیم …و باز هم هجوم خاطرات رهایم نمیکند…بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
سمانه کارگر- دبیربخش گزارش ویژه