ای طایر خجسته، قفس را شکسته ای

آزاده وار بند تعلق گسسته ای

دستانسرای اهل زمین بودی ای عجب

یکباره لب چه گونه ز دستان ببسته ای

تو دل شکن نبودی ای یار مهربان

اکنون چسان شدست مرا دل شکسته ای

یاران هماره شاد بُدند از تو ای شگفت

اینک چه اوفتاد که دل شان بخسته ای

بپریده ای به سوی سماوات قدسیان

زین خاکدان محنت و اهلش برسته ای

ای شمع جمع محفل روحانیون “معین”

خوش باش و می فروز که تو پِی خجسته ای