دردهای ناگفتنی

هنوز تا زنگ تفریح خیلی مونده بود ،میگرنش ۲۴ساعت بود ولش نمیکرد و با این حجم سرو صدا و بوی بد احتمالا حالا حالاها ادامه داشت دونفر آخر کلاس داشتند لقمه میخوردن حالا بوی خیارم اضافه شد ….صداشون نکرد هیچ وقت نمیکرد حتما گرسنشونه و شکم گشنه درس حالیشون نمیشه….تا بچه ها تمرینو حل کنن فرصت کرد و رفت لب پنجره…یکم هوای تازه شاید اوضاعو بهتر میکرد…داشت فکر میکرد دنبال یه دکتر دیگه بگردم قرارداد متخصص اعصابی که همیشه میرفت با فرهنگیان فسخ شده بود تا آخر ماه هم خیلی مونده بود این برج یخچال و ماشین لباسشویی با هم خراب شده بود …اول فصل بود وهزینه کلاس فوتبال پسرشم داده بود ….هفته دیگه هم عروسی برادرخانمش بود…رونما، لباس، کفش، آرایشگاه‌….خانمش همین یه برادرو داشت باید پولاشو نگه میداشت … نه خرج دکتر تو این موقعیت اضافیه تازه اگه MRI و نوار مغزو…. ننویسه
پنکه سقفی کلاس داشت قیژقیژ صدا میداد و مثل پتک تو سرش میکوبید بعید بوده تو ۱۰سال گذشته سرویس شده بود زهوارش در رفته بود ….تازه زمستون رفته بود و از شر دود ودم بخاری درب داغون کلاس خلاص شده بود و حالا پنکه…البته بازم خداروشکر کرد آخه تو مدارس روستا همینم نداشتن…
یهو در زدنو ناظم اومد:《آقای صادقی یه لحظه میاید بیرون》میخواست وساطت دانش آموزیو بکنه که دیروز از کلاس بیرونش کرده بود ظاهرا پدرش زندان و مادرش کارگره و خونه های مردمو تمیز میکنه اوضاع روحیش بد بوده و حرصشو سر بقیه خالی میکرد پشیمونی تو چهره پسر موج میزد…. دلش سوخت بچه مقصر نبود-《بیا داخل》

پسرک ذوق کردو گفت:-《آقا ببخشید قول میدم پسر خوبی باشم》کفشای پسر پاره بود یادش افتاد کفشای مدرسه پسرش پاره شده و تو ماشین بود سر راه باید میداد تعمیر‌‌‌!آخ آخ خوب شد یادش افتاد شیر ظرفشویی هم چکه میکرد تا صبح صدا میداد باید اونم میخرید
صاحبخونه از اول شرط کرده بود مخارج خونه کلا با شما عوضش سر کرایه ماهی ۵۰تومن کم کرد و گفته بود:《آخه آقا معلم شما که وضعتون خوبه تازه همش بیکارین شغل دوم بگیرین دیگه》….انگار آسون بود  مدتها مسافرکشی میکرد بعد یه بار که دانش آموزا مسخرش کرده بودن ولش کرد الانم چند تا آموزشگاه کار میکرد با خودش فکر کرد《کاشکی تعطیلی نداشتیم ولی حقوقمون اندازه زحمتمون بود‌…پدر مادرا یک هفته نمیتونن یکی از این شیطونا رو تو خونه کنترل کنن حالا فکرشو بکن ۳۰تا وروجک با هم!!!صبر ایوب میخواد…》
زنگ خورد و هوای تازه بیرون یکم سردردشو بهتر کرد…داشت سوار ماشین میشد که یه شاسی بلند براش بوق زد و وایساد یکی از دانش آموزای شر و تنبل کلاسش بود افتاده تو بازار و الان پولدار شده یه سوال تکراری اومد تو ذهنش،چرا اینقد به بچه ها اصرار میکنیم درس بخونن وقتی اوضاع بازار و مشاغل دیگه اینقد خوبه؟
توهمین فکرا بود که رسید داروخانه تایه کدئینی ریلایفی چیزی بخره…‌دکتره گرم احوالپرسی کرد آهان یادش اومد احمدزاده بود خیلی شاگرد خوبی بود …جلوی اونهمه آدم تو داروخانه گفت کار آقای معلمو راه بندازین معطل نشه آخه ما هر چی داریم از معلمامونه!!!
قند تو دلش آب شد همین انرژی بس یود که فردا هم بتونه تحمل کنه…..

لینک کوتاه خبر:

https://shalltook.ir/?p=1239

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

پیشنهادی: