اینو وقتی توی سرابالایی جاده ازش سبقت گرفتم بهم گفت پاهام خسته نبودن این مسیر برام چیزی نبود، من خاکیشو رفته بودم، این که آسفالته اما … تمرکزم روی جاده ای که ممکنه میخ داشته باشه چشما و ذهنم رو خسته کرده بود… چهره امیدوار مادرم اومد توی ذهنم …. و چهره مضطرب همشهریام که با نایب قهرمانی سال قبلم بهم امید بسته بودن… نه، میخ که سهله … راهمو آتیش هم میزدن باید رد میشدم…. راهی جز برنده شدن ندارم… به جملات صبحه یوسف سلجو خواه ( قهرمان مسابقه دور رشت) فکر کردم… بس الکی نبود گفته بود من عسل خوردم با کره توپ توپم. البته منم توی جلسه هماهنگی خوب جوابشو دادم. حس غرور بهم میداد وقتی بعد گفتن اینکه منم نون و باقالی خوردم توپ توپم و همه خندیدن. همه این فکرا داشت توی ذهنم میگذشت و توی جاده داشتم به جلو میرفتم دوست نداشتم به عقب حتی برا یه لحظه نگاه کنم… چون برام مهم نبود که کی چقدر باهام فاصله داره … برام فقط مهم بود که اول بشم. فقط اول . به آستانه که رسیدم و داشتم عبور میکردم گاهی به اطراف نگاه میکردم و چهره مردمی که کنار جاده بودن و گاهی کسایی که مشناختمشون و اسممو صدا میکردن رو میدیدم بهم انگیزه میداد. به رکاب بیشتر فشار دادم که مبادا رویاهام فرو بریزه. دیگه کم کم از آستانه و آشناها عبور کرده بودم و به اطراف رشت آباد که رسیدم صدایی از پشت نمیشنیدم. نه رکابی نه صدای نفس نفس زدنی کنجکاو شدم ببینم چقدر ازشون فاصله دارم. برگشتم و به عقب نگاهی کردم و کسی رو پشتم ندیدم. فقط ماشین پلیسی که همراهیمون میکرد رو دیدم که بهم داشت نزدیک میشد. به من که رسید گفت بهره ور آرومتر برو چه خبرت.. فهمیدم باید از بقیه فاصله داشته باشم که این حرفم بهم میزنه بازم فکر میخ افتادم و گفتم شاید میخواد منو آروم کنه تا بقیه ازم جلو بزنن بهش گفتم تازه سرعت اخرم نیست میتونم تندتر هم برم و با گفتن این جمله دوباره روی هدفم متمرکز شدم و به جلو نگاه کردم و فشار روی رکابمو زیادتر کردم و از ماشین پلیس جلو زدم. دیگه کمکم خونه ها داشت زیاد میشدن و دردی رو توی پاهام احساس میکردم. به رشت نزدیک شده بودم… یه حسی بهم میگفت اونا که عقبن یه مقدار اورمتر برم تا کمی استراحت کنم … فکر پارسال که مسابقات دور رشت شرکت کردم افتادم که یه مقدار شل گرفتم… اونجا هم همین اشتباه رو کردم و اخر مسابقه شل کردم و با اختلاف فقط یه متر دوم شدم. نمیخواستم کار به اونجا برسه بس بازم سرعتمو حفظ کردم و به جلو رفتم… حالا دیگه شهرداری رو جلوی روم میدم و جمعیتی که جلوم بود… بعضیا متعجب بعضیا خوشحال و فریاد زنون که براشون مهم نبود کی اول بشه فقط میخواستن از هیجان مسابقه خوش باشن و اون وسط دوستامم دیدم که داشتن بالا و پایین میپردیدن و با دیدن من فریاد شادی میکشیدن بس گفتم اخر مسیر رو سریعتر برم تا به رویام برسم… حالا دیگه با دیدن روبان جلوم فهمیده بودم کسی از خط عبور نکرده و چند متر دیگه به رسیدن به رویام مونده. نباید از دست میدادم …. مغزم مرتب دستور میداد سریعتر با فشار بیشتر … پاهام دیگه توان نداشتن اما با دیدن دوستام تمام درد پاهام فراموش شده بود …. اره اره این روبان بود که به دوچرخم اویزون شده بود و دوستام بودن که منو در آغوش گرفته بودن…. خدایا من اول شده بودم و فقط به فکر این بودم که برم و به مادر بگم که اول شدم مامان اول… خیلی گذشت تا بقیه رسیدن به خط پایان .. دل تو دلم نبود من روی سکوی اولی.

 

همه دوستام از من شادتر بودن و تو پوست خودشون نمیگنجیدن نفهمیدم چطور به استانه رسیدیم … اول آستانه همشهریا و دوستامو میدم که دیگه خبر داشتن چی شده و منتظر رسیدن من بودن. من که رسیدم ابرا جواد ( جواد فامیل ربیعی ) منو به دوش گرفت و فریاد زد

جانم تو را بهره ور     تو چرخ سوار اول

همه باهاش شروع کردن به فریاد زدن… همه خوشحال بودن و با شادی و رقص و آواز منو اول بردن جلو مغازه مرحوم تیمور صفا . تا چندین ساعت همه داشتن جشن و پایکوبی میکردن بعد از اون منو دوباره روی دوش بردن تا خونه و از دور مادرمو میدم که روی تالار خونه منتظر رسیدنم بود نزدیکتر که شدم اشکی که روی گونه های مادرم بود رو میدیدم که فکر کنم از داشتن من احساس غرور میکرد. منو به بالای خونه بردن و با تعارف مادرم از مهمونا همه ساعتی پیش ما نشستن.

کم کم دیگه همه داشتن با شادی میرفتن خونه تا واسه بقیه ای که نیومدن از این ماجرا تعریف کنن

حالا دیگه من مونده بودم و مامانم و یاد پدری که فقط سه ساله از دست داده بودمشو ارزو میکردم که کاش بود و مثل مادرم بهم افتخار میکرد. مادرم بعد رفتن مهمونا بهم گفت ابراهیم من فکر کردم میری قهرمان میشی و کمکم میشی اما حالا میبینم تمام ذخیره هندونه و خربزه هایی که داشتیمم برا مهمونات تموم کردیم. نگاهی به گرک ها خالی که از رو هره ها اویزونه انداختم و تازه فهمیدم که چی شده. میدونستم که مادرم اینا رو برا شوخی میگه و توی دلش خیلی خوشحاله

خوشحالی که بعد ۶۰ سال که بهش فکر میکنم میبینم که همون دعای خیر اون شبش پشتم هست و هر چی دارم از اونه.

الان که از بخشداری و تربیت بدنی استان رونده شدم همه این خاطرات و زیباییاش داره واسم سیاه میشه، یعنی ۵۰۰ تومان برا اینکه شانسم برا قهرمانی کشور رو تجربه کنم چیه که کسی بهم نمیده. راستش تربیت بدنی لاهیجان بهم گفت بیا تمام هزینهات رو قبول کنم اما چجوری قبول کنم اسم روی پیراهنم دیگه آستانه نباشه؟ اونا هم شرط من که گذاشتن اسم آستانه روی پیراهنم رو قبول ندارن و حقم دارن! 

  اصلا دیگه دل و دماغ دوچرخه سواری ندارم خیلی برام زوده کنار گذاشتن دوچرخه سواری، تازه ۲۰ سالمه اول جونیمه تازه دارم زیر و بمش رو یاد میگیرم اصلا توی زندگیم سال ۱۳۳۹ رو فراموش نخواهم کرد که دوچرخه حرفه ای رو کنار گذاشتم.