“می پسر دروغ نوتی…اوجور زک نوبو”

تق تق تق… برای صدمین بار ازدیروز تا حالا سراسیمه و هیجان زده بدون پوشیدن ژاکت پشمی نخ نمایش دوید سمت در! باز هم اشتباه شنیده بود…صدای باد بود…در را که بست دوتا نوه هایش را پشت سرش دید که پابرهنه روی برفها پشت سرش دویده بودند…نوه بزرگتربا بغض گفت:”بابایی نمیاد؟” “میاد بلامیسر میاد…بشیم دیرون هواسرده تی جان ره بیمیرم” همین جمعه قبل بود که معصومه دختر همسایه دوون دوون اومد و گفت:”خاله سکینه چشمت روشن پسرت زنگ زده بدو بیا” نفهمیده بود چجوری خودشو رسونده بود… اسماعیلش گفته بود آخر هفته میاد خونه مرخصی گرفته بود که تولد پسرش خونه باشه…”اسماعیل دروغ نوتی، اوجور زک نوبو”

پله هارو بی رمق بالا رفت…عروسش داشت سربچه ها داد می زد…کی گفته اونجوری بدوید تو سرما…آخه من بدبخت چه گناهی کردم،این ماجرای هرسال ماست…من دیگه خسته شدم…”

هرسال؟چی میگفت آخه؟هرسال چیه؟ یه هفتست اسماعیل زنگ زده حتما عملیات شده مرخصی ها لغو شده، شاید اتوبوسشون خراب شده، دیر نشده که…حتما میاد “می اسماعیل دروغگو نوبو نه اوجور زک نوبو” یه عالمه بادمجون کباب کرده بود آخه پسرش میرزا قاسمی خیلی دوست داشت…یه شال پشمی آبی هم بافته بود که تو سرمای کردستان سردش نشه…نوه کوچیکش که داشت با کامواها بازی می کرد گفت:-“ننه پس بابا کی میاد؟هرسال تولدم میگی میاد…شاید مامانم راست میگه که بابایی رفته تو آسمونا…عمه هم میگه بابایی شهید شده…پس چرا براش شال میبافی”

-“نه…نه بلامیسر اینا دروغه ببین هروقت شال تموم بشه بابایی میاد اینا نمیدونن می اسماعیل اوجور زک نوبو دروغگو نوبو”

حتی وقتی بچه ها برای روز مادر جمع میشدند کادوهاشونو باز نمیکرد میگفت اسماعیل ناراحت میشه بزار اونم بیاد، یهسال پسرش عصبانی شده بود و گفته بود “مار جان تو امره خسته بودی اسماعیل شهید بوبو چرا امی جیگره خون کونی آخه” اسماعیل هیچ وقت با من اینجوری حرف نمیزد همین دیشب تو خواب سرمو بوسید و گفت “مارجان شال که بافتری کلاه هم بباف ایرا سرد نیه اما دوس دارم تی دستبافته دوکونم”

عروسش مثل هرسال این موقع که خبر شهادت پسرشو آوردن غصه داربود، کز کرده بود کنار بخاری و به یه نقطه خیره شده بود…نوه بزرگش اومد و گفت -“ننه برای بابایی نامه نوشتم”

-“آفرین گول پسر چی بنوشتی زاک؟”

-“نوشتم بابایی زودبیا چشمای ننه بی سو شد از بس جاده رو نگاه کرد”

ننه سکینه حتی سرشو از سمت پنجره برنگردوند و در حالی که به جاده پر از برف که انگاری تا آخر دنیا ادامه داشت خیره شده بود گفت” ننه ناراحت نوبو تی پیر دروغگو نوبو ما بوته بو اَمَرم اوجور زک نوبو”

عروسش سرشو گذاشت رو زانوهاشو مثل همیشه بی صدا گریه کرد و گفت”ای خودا آخه مو چه گوناهی بودم؟” سکینه با خودش فکر کرد “عروسی راس میگفت خسته شده بود بچه ها اذیت میکردند…برف سنگین بود …بیچاره چند ساعت تو سرما کلنجار رفت تا بخاریو درست کنه بعدشم تو برف چند ساعت تک و تنها راه رفته بود تا نون و…بخره…رمق نداشت ” اما ننه سکینه ناامید نبود آخه اسماعیل هیچ وقت دروغ نمیگفت …”اوجور زک نوبو”